همشهری آنلاین - مریم قاسمی: در شهر و محلههایمان همسایه افرادی شدهایم که دردورانی که دشمن قصد تجاوز به حریم کشورمان را داشت، جان خود را بر دست گرفتند و برای دفاع از ناموس و کشور لباس رزم به تن کردند و راهی کربلای زمان شدند. آنها دوری از خانواده، پدر و مادر، همسر و فرزند را مشتاقانه به جان خریدند و با خدا معامله کردند. معاملهای که تنها مردان این طریق از سود و منفعت آن باخبرند. آنها برای رضای خدا و پیروزی حق علیه باطل جنگیدند تا ما در کشوری آرام و امن زندگی کنیم. با «عبدالله یوسفی» که یکی از ایثارگران منطقه ۹ است گفتوگو کردیم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
آقای یوسفی چطور شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
در دوران طاغوت مثل خیلی از بروبچههای محله در زمینه پخش اعلامیه آقا و شعارنویسی علیه رژیم شاه فعالیت داشتم. همزمان درس و مدرسه را هم دنبال میکردم. پس از انقلاب در بسیج مسجد فاطمهالزهرا(س) و مسجد سیدالشهدا(ع) محله استاد معین عضویت داشتم و از این پایگاهها به جبهه رفتم.
درباره نحوه اعزام به جبهه بیشتر صحبت کنید.
سال ۱۳۵۶ جوانی ۲۰ ساله بودم که بهعنوان دانشجوی معلم در دانشگاه تربیت معلم درس میخواندم. اما وقتی جنگ شروع شد و امام خمینی(ره) برای جهاد دستور داد، دیگر درس خواندن و گرفتن مدارک عالیه دانشگاهی اهمیتی نداشت. بنابراین باید در سنگر دانشگاهی دیگری حاضر میشدیم، که استادش خود امام(ره) بودونباید غیبت میخوردیم. بنابراین بهعنوان بسیجی معلم از طریق پایگاه بسیج محله به جبهه اعزام شدم.
مدت حضور شما در جبهه چقدر بود؟
حدود ۳ ماه در جبهه بودم. قبل از عملیات کربلای ۵ اعزام و در این عملیات مجروح شدم.
چطور و از چه ناحیهای مجروح شدید؟
در هنگام رویارویی با دشمن، هواپیماهای عراق بمب خوشهای پرتاب میکردند. در هنگام بمباران همه جا آتش میگرفت. هر چیزی در آن اطراف بود تکه پاره شد. آتش گرفت. من هم از هر ۲ پا مجروح شدم.
از دست دادن هر دو پا آن هم در یک لحظه حادثه دردناکی است. چطور با این موضوع کنار آمدید؟
پایم را به خاطر مملکتم دادم و پشیمان نیستم. اگر جنگ بشود دوباره وارد میدان خواهم شد چون آن زمان که از مملکت خود دفاع کردیم به تمام اهدافی که در سر داشتیم رسیدیم.
فکر میکردید یک روز مجروح جنگی شوید؟
خوابش را دیده بودم و برای خانوادهام تعریف کردهام. من تا سردخانه رفتم و برگشتم. وقتی مجروح شدم خودم را در تابوت میدیدم. دونفر در اطراف من بودند که مرا از یک سالن درازی به جایی میبردند و... دراصل روحم همه اینها را دیده بود. وقتی در سرد خانه را باز کردند، آنها متوجه بخار داخل نایلونی که بر تن من پوشانده بودند شدند، با هم میگفتند، زنده است، آنوقت به من اکسیژن وصل کردند و بعد زنده شدم. من مرده بودم، اما زنده شدم و روحم همه اینها را دید!
از دوستان و همسایههای شما کسی در این عملیات شرکت داشت؟
جانبازان حاج حسین لو، رضا اصغری، اسماعیل اکبری، خلیل اکبری از دوستان صمیمی من بودهاند که همگی در این عملیات جانباز شدهاند و هم اکنون در همسایگی ما هستند. شهید مجید راهب و حسین بیک محمد لو که در کوچه شهید ساقی ساکن بودند در کربلای ۵ شهید شدند، آنها از دوستانم بودند.
انگار دلتان برای این دو شهید بزرگوار تنگ شده است.
خبر شهادت «مجیدراهب» را من به مادرش دادم. او دوست صمیمی من بود. در پارک المهدی(عج) بازی میکردیم. در مسجد، پایگاه بسیج، مدرسه و... همیشه با هم بودیم. مثل دوقلوهای به هم چسبیده، هر جاکه میرفتیم با هم میرفتیم. وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادم، به من گفت: «رفیقت را چه کار کردی!» از آن روز نمیتوانستم به چشمان مادر مجید نگاه کنم.
از جانبازان محله بگویید. با چند نفر در ارتباط هستید؟
۲۵ ایثارگر و جانباز در محله ما هستند که مرتب با آنها در ارتباطیم. با هم به مسجد میرویم. در مناسبتهای مختلف در پایگاههای بسیج یکدیگر را میبینیم. درباره مشکلات محله و از خاطرات دوران جنگ میگوییم. از شوخیهایی که در دوران جنگ میکردیم و میخندیدیم.
__________________________________________________________________
* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۹ به تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳
نظر شما